همین از غم نه تنها چشم خون پالای من گرید
که همچون نخل باران خورده سر تاپای من گرید
نه چون شمعم که شب گرید ولی آرام گیرد روز
که چشمم شب به روز و روز برشبهای من گرید
مگر ابر بهار غمی چون من به دل دارد
که میخواهد بدینسان تا سحر همپای من گرید
دو چشمم خشک شد امروز،از بس گریه بر دیروز
دگر امشب کدامین چشم بر فردای من گرید
اجل خندان رسید و اشک ریزان رفت و بخشودم
فغان کاین دز هم بر پوچی کالای من گرید
گریبان میدرد با برق ابر و گرید از حسرت
که نتواند به قدر دامن دریای من گرید
امید این غم مگر دهد تسکین که میبیند
همین از غم نه تنها چشم خون پالای من گرید.